|
گلبولهای سفید خونم جسد میکروب را اشکریزان تا گورستان به دوش کشیدند. غم، کلکسیون خنده ام را به سرقت برد.
برای اینکه پشهها کاملاً ناامید نشوند، دستم را از پشهبند بیرون میگذارم. قطرهٔ باران، اقیانوس کوچکی است. به یاد ندارم نابینائی به من تنه زده باشد. اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم. صفحه قبل 1 صفحه بعد |